لطیفه
روزی داروغه ای ظالمی او را گفت: مرا تا چند روز دیگر به شهر دیگری خواهند فرستاد ، اینک از همه خداحافظی می کنم . او گفت : این مصیبتی است عظیم . گفت برای شما؟ گفت نه ، برای آن "شهر دیگر"
یارو برق خونشون رفته بود ، بر می داره میره در خونه یارو شماره 2 میگه میشه یه کم برق به ما قرض بدید؟ دومی میگه : دیونه لااقل یه ظرف پلاستیکی می آوردی که برق نگیرتت.
طرف یه تیکه آشغال می پره تو چشمش . می ره جلوی آینه تو چشش فوت میکنه. یارو بهش میگه دیوونه تو فوت نکن بذار اون فوت کنه!
یارو پارچه می بره خیاطی می گه ببخشید اینو واسم بدوز،فردا نیام بگی سوزنم شکست چرخم خراب شد حال نداشتم ، برق نبود اصلا بده من نمی خوام بدوزی.
از یارو می پرسن دگرگونی یعنی چی؟ میگه یعنی این گونی نه ، یه گونی دیگه.
یارو دستش شکسته بوده، میره دکتر، دستشو گچ می گیرن.
یارو از دکتر می پرسه: آقای دکتر! بعد از اینکه گچ دستمو باز کنم آیا می تونم سنتور بزنم؟
دکتر می گه: البته، حتماً.
یارو می گه: چه عالی! چون قبلاً نمی تونستم
اولی : من خواب دیدم به مسافرت رفته ام.
دومی : من هم خواب دیدم یک عالمه غذای خوشمزه میخورم.
اولی : چرا مرا دعوت نکردی تا با هم بخوریم؟
دومی : اتفاقا میخواستم دعوتت کنم ، اما گفتند به مسافرت رفته ای!
دو نفر با هم شریکی شتری خریدند. دو سومش را یکی داد و یک سومش را دیگری. اتفاقاً سیل آمد و شتر را با بارش برد و اختلاف پیدا شد و پیش حاکم رفتند.
حاکم به آن ها گفت: کدامیک سهم بیشتری دارید؟
مرد اول گفت: من.
حاکم گفت: چون تو سهم بیشتری داری سهم تو بر شتر سنگینی کرده و شتر را غرق کرده پس باید سهم طرف دیگر را بدهی.
سلام به شما دوست عزیز!
با "حکایت خوک و گاو" به روزیم
نظر یادت نره ها!
با آرزوی موفقیت برای شما دوست عزیز!